دایره المعارف گرافیک.عکس.بک گراند.فایل های باز
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

وقتی گدایی می کنی

گوشی را

برای درد دل کردن

...

وقتی که نداری

زبونی را

برای درد دل کردن

...

وقتی که غرورت

زبونت را

بند می آورد

...

وقتی که می بینی

چقدر تنهایی

...

وقتی که توی این دنیای به این بزرگی

تک و تنها

ولو شده باشی

...

وقتی که باخدا هم غریبه شده باشی

...

وقتی نمی ماند

برای درد دل کردن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

يا حق

آسمان آبی ـ

دلم کبود؛

به رنگ خاک .

من هنوز هم همانم که از روز ازل بوده ام ـ

خاک .

۲۲/۱۲/۸۳

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

يا حق

تنها

در اين برهوت گرفتار شده ام؛

حتی خدا هم

مرا به امان خدا رها کرده.

من طفلی

در اين آشفته بازاری که گم گشته ام

به دنبال دست مادرم که از دستم رها شده ميگردم؛

بی خبر از اينکه

من از هيچ مادری زاده نشده ام.

سرگردانتر از گل قاصدکم

ذره ای غبارم،اسير گردباد.

به دنبال سپيدار سر به فلک کشيده ای ميگردم که هيچگاه کاشته نشده.

آنقدر بدبخت و تنها رها شده ام

که حتی بادی نمی وزد

تا قصهء پريشان حاليم را برايش بگويم.

آه

آه

ای کاش من يک سيگار بودم-

وای که چقدر به اين سيگار خوشبخت حسوديم ميشود.

خستگی هايم آنقدر روی هم تلمبار شده

که ديگر از رمق افتاده ام؛

تا مغز استخوانم خسته شده.

آنقدر تهی دستم

که حتی هيچ هم در دستانم جا ندارد؛

اين بار تهی دستيم

آنقدر سنگين است،

که گرده ام تحمل کشيدنش را ندارد؛

آنقدر تهی دستم-

آنقدر زياد تهی دستم؛

کاش کسی بود

تا اين همه تهی دستی را

با او قسمت می کردم.

افسوس؛

خدا هم

مرا به امان خدا رها کرده.

۱۳۸۲-اواخر شهريور

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

يا حق

شب

شب زده ست.

نگاهم

ماتم زده ست.

دلم از همه

دل زده ست.

زندگيم

ديگر ، زنگ زده ست.

.........

خسته ام

از تو

از خودم

از عشق.

رسته ام

از تو

از خودم

از عشق.

بسته ام

دل به اميدی

از جنس يأس.

بسته ام

دست و پا

بسته ام.

احتمالا ۱۳۸۰

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

يا حق

اين همه سياهی

پشت سبزی چشمانت

کاش می دانستم

از کجاست

سياهی

که مرا نمی خواهد رها کند.

حتی چشمان سبزت هم

سياه ست.

باز هم تباهی.

زمستان ۸۳

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

 

فيلمنامه:
نوبت عاشقي
 
گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقي است يكچندي
 ²سعدي²
استامبول، قطار، روز.
« گزل» از قطار پياده مي‏شود. شاخه گلي به دست دارد. از ايستگاه خارج مي‏شود.
 
پارك، ادامه.
پيرمرد وارد پارك مي‏‏شود. قفس خالي‏اش را در جايي مي‏گذارد و در لاي درختان به دنبال پرنده‏اي مي‏گردد كه آواز دلنشينش فضاي درختان پارك را پر كرده است. براي لحظه‏اي سمعكش را از گوشش درمي‏آورد. صدا از تصوير مي‏رود. سيم و دوشاخه‏اي را كه متصل به سمعك اوست، به ضبط صوتش وصل مي‏كند و صداي پرنده‏اي را از ضبطش مي‏شنود. بعد صداي ضبط را در فضا پخش مي‏كند. پس از لحظه‏اي سكوت، پرنده به صدا پاسخ مي‏دهد. پيرمرد شنگول است. قفس را روي نيمكتي مي‏گذارد و مقداري دانه را در خط سيري كه نهايت آن به داخل قفس مي‏رسد مي‏ريزد. بعد با دستش اداي پرنده‏اي را درمي‏آورد كه در پي دانه، خود را داخل قفس مي‏كند. در قفس بسته مي‏شود و دستش گير مي‏افتد. به توفيق نقشة خود مطمئن است. ميكروفون متصل به سيم نازك بلندي را كنار قفس مي‏گذارد و خودش دور مي‏شود و لاي درختان مخفي مي‏شود. لحظاتي به انتظار مي‏گذرد تا كم‏كم صداي پرنده‏اي را كه دانه برمي‏چيند در گوشي سمعك مي‏شنود. بعد صداي افتادن در قفس مي‏آيد. پيرمرد با سرعت خود را به قفس مي‏رساند. كلاغي به دام افتاده است. در قفس را باز مي‏كند و كلاغ را مي‏تاراند و دوباره از جيبش دانه مي‏ريزد. طوري كه پرنده مجبور باشد ادامة دانه‏ها را در دل قفس بيابد. همچنان صداي زيباي پرنده‏اي كه پيرمرد مسحور آن است در فضا حاكم است. پيرمرد دوباره لاي درخت‏ها مخفي مي‏شود. واكسي موبوري، روي نيمكت مي‏نشيند و به اطراف نگاه مي‏كند. قفس توجه‏اش را جلب مي‎كند. به هر طرف سر مي‏چرخاند كسي را نمي‎بيند. پيرمرد به ناچار از پشت درختي كه كمين كرده بيرون مي‏آيد و دست تكان مي‏دهد كه جوان موبور از پيش قفس دور شود. اما موبور متوجه جاي ديگري است. در ادامة نگاه جوان موبور، «گزل» زني زيبا كه روسري سر و شانه‏اش را پوشانده است، مي‏آيد و كنار قفس مي‏نشيند، پيرمرد زن را به جا مي‏آورد و خود را مخفي مي‏كند. حالا قفس بين موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه مي‏كند. چيزي نمي‏بيند. پيرمرد از اين كه خود را خوب مخفي كرده، لذت خاصي مي‏برد و خندة مليحي مي‏كند. گزل و واكسيِ موبور هم مي‏خندند. گزل به موبور شاخه‏اي گل مي‏دهد. پيرمرد كه كنجكاوي‏اش تحريك شده، ولوم سمعكش را بالا مي‏برد. صداي موبور از سمعك پيرمرد شنيده مي‏شود.
موبور: من كفش همه رو به ياد قدم تو واكس مي‏زنم.
و در مقابل پاهاي گزل مي‏نشيند و كفش او را واكس مي‏زند. گزل مي‏خواهد مانع شود اما موبور به سرعت كفش‏هاي او را واكس مي‏زند. از نزديك صورت موبور را در تقلايي غريب مي‏بينيم. پيرمرد همچنان با ولوم سمعكش بازي مي‏كند. تا هر صداي احتمالي را بشنود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي.
كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو مي‏داد به تو.
حالا واكسي در اوج تقلاي خود براي واكس زدن كفش گزل است. با دست حتي كف كفشش را پاك مي‏كند. پيرمرد تعجب كرده است. گزل هم روي زمين مي‏نشيند و فرچة واكس را از دست موبور مي‏گيرد و كفش او را واكس مي‏زند. پيرمرد پاك كلافه شده است.
 
تاكسي در خيابان، شب.
تاكسي خالي است. مومشكي آن را مي‏راند. زني دست بلند مي‏كند. تاكسي مي‏ايستد و زن سوار مي‏شود.
از ضبط تاكسي يك موسيقي سوزناك كه به نالة يك انسان شبيه است، پخش مي‏شود. تاكسي راه افتاده است. مومشكي ـ شوهر گزل ـ عكس همسرش را روي فرمان چسبانده كه با هر چرخش آن، عكس گزل به چرخش در‏مي‏آيد.
زن مسافر: من يه زن تنهام. شما شب جايي رو نداري من پيش شما بمونم؟ (مومشكي مي‏چرخد و نگاهي به زن مي‏كند و ترمز مي‏كند و از گل‏فروش خياباني يك شاخه گل مي‏خرد و راه مي‏افتد. زن گمان مي‏برد كه مومشكي گل را براي او خريده، دستش را دراز مي‏كند كه گل را بگيرد اما مومشكي اعتنايي نمي‏كند.) تو هم مثل من تنهايي؟
مومشكي: (عكس گزل را نشان مي‏دهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. اين تاكسي را قسطي خريدم تا بتونم بگيرمش. من تنها نيستم. برو براي خودت يه فكر ديگه بكن.
ترمز مي‏كند تا زن پياده شود. زن پياده نمي‏شود.
زن: من فقط تنهام، منظوري نداشتم. يه موقعي شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خيلي عاشقش بودم. منو مي‏بري زنتو ببينم؟
مومشكي پياده مي‏شود. در صندلي عقب را باز مي‏كند. لنگي را كه از داشبورت برداشته دور دستش مي‏پيچد و زن را بيرون مي‏كشد.
مومشكي: من به زنم قول دادم دستم به هيچ زني جز او نخوره.
زن تنها در خيابان كنار اسكله‏اي رها شده است و تاكسي دور مي‏شود.
 
جلوي خانه و خانة گزل، ادامه.
تاكسي جلوي خانه پارك مي‏شود و مومشكي رقص‏كنان و آوازخوانان وارد خانه مي‏شود. خانة كوچكي است. زن در خانه نيست. مومشكي او را صدا مي‏كند و جوابي نمي‏شنود. بعد گل را درون ظرفي مي‏گذارد و لباسش را عوض مي‏كند و خودش را در آينه نگاه مي‏كند و به موهايش دست مي‏كشد. كفش‏هاي از واكس برق افتادة گزل روبروي آينه است. مومشكي در آينه يكباره متوجه چيزي مي‎شود. ابتدا به آينه خيره مي‏شود. بعد مي‏چرخد و روبروي آينه را مي‏‎بيند. گزل در گوشه‏اي نشسته خوابيده است. مومشكي گل را برمي‎دارد و در حالي كه آرام آواز مي‏خواند، به سمت او مي‏رود و گل را جلوي بيني گزل مي‏گيرد. گزل چشم باز مي‏كند.
 
خانة پيرمرد، همان زمان.
كنار قفس خالي، قفس ديگري است كه يك قناري در آن زنداني است. پيرمرد پشت ميزي كه پر از وسايل برقي و سيم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعكش را به گوشش دارد و صداي گزل و موبور را مي‏شنود. بعد دوبار نوار را سر مي‏كند و از نو مي‏شنود.
 
پارك، روز بعد.
قفس در كناري است. پيرمرد ميكروفون و سيم را به صندلي پارك وصل مي‏كند. اما اين بار به قصد آن كه مكالمة آن دو را بشنود، مخفي مي‏شود. باز هم ابتدا واكسيِ موبور و سپس گزل مي‏آيند و روي نيمكتِ رو به روي نيمكت ديروزي مي‏نشينند. پيرمرد نمي‏تواند صدايشان را بشنود. هرچه ولوم سمعكش را مي‏پيچاند، فقط صداي آن پرندة زيبا را كه به دنبال دستگيري اوست، بيشتر مي‏شنود. گزل گلي را كه ديشب مومشكي آورده بود، به موبور مي‏دهد. بعد از جايشان برمي‏خيزند و از كنار پيرمرد رد مي‏شوند. صداي گزل را پيرمرد وقتي از كنار او رد مي‏شود مي‏شنود.
گزل: امروز بايد زود برم. فردا بيا همون جا ناهارو با هم مي‏خوريم.
پيرمرد نيز با قفس و سمعكش سايه به سايه آن‏ها مي‏رود.
 
ريل راه‏آهن، روز و شب.
گزل به راه‏آهني مي‏رسد كه به سمت مجتمع آپارتماني‏اي كه در آن سكونت دارد، امتداد يافته. موبور نگران مي‏ايستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال مي‏كند. پيرمرد در پي گزل مسير راه‏آهن را تا در خانة او دنبال مي‏كند. گزل وارد خانه مي‏شود و پيرمرد مي‏ايستد تا هوا تاريك مي‏شود و تاكسي مومشكي از راه مي‏رسد. پيرمرد جلو مي‏رود. از دور او را مي‏بينيم كه با مومشكي خوش و بش مي‏كند و به سمت خانه مي‏آيند.
پيرمرد: چه جوري بگم. . . من ديگه يه سني ازم گذشته. . . گاهي وقت‏ها از اين كه يه چيزي رو به موقع نگفتم، پشيمون شدم. شما از صبح تا شب جون مي‏كَني كه زنتو خوشبخت كني. . . نه اين كه اون آدم بدي باشه ولي روزها كه شما نيستي با يه مرد ديگه تو اون پارك خلوت چيكار مي‏كنه؟
سكوتي برقرار مي‏شود. مومشكي گلي را كه در دست دارد، به بازي مي‏گيرد. بعد سعي مي‏كند به خودش مسلط شود.
مومشكي: راجع به زن من صحبت مي‏كنين؟
پيرمرد: پس شما اين گل‏ها رو براش مي‏خرين؟
بعد گويي پشيمان شده باشد، مي‏رود. مومشكي او را با نگاه تعقيب مي‏كند و لحظه‏اي بعد به خانه مي‏رود. اما برخلاف شب قبل آواز نمي‏خواند و كليد در را آهسته مي‏چرخاند و بي‏صدا و ناغافل وارد خانه مي‏شود.
 
خانه گزل، ادامه.
صداي آواز گزل از حمام مي‏آيد و بخار از زير در بيرون مي‏زند. گزل آوازي مي‏خواند كه مفهوم آن اينست: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه مي‏دارم.»
«تو گريه نكن، قلبم نمي‏تواند گرية ترا تحمل كند.»
«بگير. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پيش من باشد، مي‏ميرم.»
مومشكي با ترديد سراغ كيف دستي زنش مي‏رود. در كيف جز يك دستمال سفيد كه روي آن گلي سرخ رنگ گلدوزي شده چيزي نمي‏يابد. مومشكي روبروي آينه مي‏ايستد و به تصوير غمزدة خودش نگاه مي‏كند. صداي آواز گزل همچنان مي‏آيد.
 
خيابان و تاكسي، روز بعد.
گزل با سبدي كه وسايل پختن غذا در آن است از خانه بيرون مي‏آيد. مومشكي درون تاكسي است او را از كمي عقب‏تر تعقيب مي‏كند. گزل جلوي تاكسي‏ها را مي‏گيرد. مومشكي طاقت نمي‏آورد و تاكسي را راه مي‏اندازد و جلوي گزل ترمز مي‎كند. گزل ابتدا اسم جايي را كه مي‏خواهد برود مي‏گويد. بعد كه شوهرش را مي‏بيند جا مي‏خورد و مجبور مي‏شود سوار تاكسي شود.
مومشكي: كجا مي‏ري؟
گزل: مي‏خوام برم خريد.
مومشكي: چرا چيزي مي‏خواي نمي‏گي من بخرم؟
گزل: آخه حوصله‏ام توخونه سر مي‏ره.
گزل را در جايي ديگر پياده مي‎كند.
مومشكي: زود برگرد خونه.
گزل براي او دست تكان مي‏دهد و مي‏رود. تاكسي دور مي‏زند و در پيچ خيابان بعدي يك جايي كه توقف ممنوع است، ترمز مي‏كند. تاكسي را رها مي‎كند و پياده به سمتي كه گزل رفته است، مي‏رود.
 
بازار، ادامه.
گزل از ميان ماهي‏ها يك ماهي و از ميان سبزي‏ها يك دسته سبزي و از نانوايي يك نان مي‏گيرد و سوار درشكه‏اي مي‏شود و در پيچ كوچه‏اي گم مي‏شود. مومشكي در پي درشكه بافاصله مي‏دود.
 
جنگل، دريا، ادامه.
گزل هيزم‏هايي را كه جمع كرده است با دست و زانو مي‏شكند و آن‏ها را به آتشي كه افروخته، روشن مي‏كند. ماهيتابه را روي سنگ‏هايي كه اجاقي ساخته‎اند، مي‏گذارد و ماهي را از سبدش بيرون مي‏آورد و درون ماهيتابه مي‏اندازد. موبور سرمي‏رسد. بساط واكسش را از درخت مي‏آويزد و جلو مي‏آيد. چشمش از چشم گزل به ماهي و ماهيتابه سر مي‏خورد. دستپاچه مي‏دود و ماهي را از ماهيتابه برمي‎دارد.
موبور: فكر نكردي كه اين ماهي هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده مي‏افتد. اما موبور مصمم است و دور مي‏شود.) شايد تو دريا يكي منتظرش باشه. (به سمت دريا مي‏دود. گزل به دنبال او مي‏دود. هر دو از لاي درخت‏ها مي‏دوند. شال گردن موبور به شاخه‎اي گير مي‏كند و مي‏افتد. گزل آن را برمي‏دارد و خود را به موبور مي‏رساند. موبور به دريا رسيده است. دو دستش را در دريا فرو مي برد. ماهي در حوضِ دست اوست. حالا كم‏كم جان مي‏گيرد و تكان مي‎خورد و جلوي چشم‏هاي گزل به دل دريا مي‏رود.) عشق زنده‏اش كرد!
گزل محو ماجراست.
موبور: (پاهايش را در آب مي‏گذارد.) اين دريا منو عاشق كرد. يه وقتي مي‏نشستم لب دريا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو ديدم.
گزل شال گردن موبور را روي دوش او مي‏اندازد.
گزل: حالا هم معشوق نداري، چون منو از دست دادي.
و دوان دوان دور مي‏شود. موبور آرام به دنبال او مي رود. مومشكي آن‏ها را از دور مي‏پايد.
 
محوطه درشكه‏ها و راه‏هاي پيچ در پيچ جنگل، ادامه.
گزل سوار درشكه‏اي مي‏شود و به سرعت دور مي‏شود. موبور مجبور مي‏شود به دنبال او بدود و كم‏كم خود را به موازات درشكه مي‏رساند. اسب‏ها به شلاق درشكه‏چي با تقلا مي‏دوند. موبور هم سوار مي‏شود و شال گردنش را درمي‏آورد و به خارج كادر دراز مي‏كند. پس از لحظه‏اي دست گزل روسري‏اش را وارد كادر موبور مي‏كند. موبور روسري او را به سرش مي‏اندازد. در نماي بعد گزل شال گردن او را به سر كرده است و فقط چشم‏هايش بيرون است. اسب‏ها مي‏دوند. كالسكه‏چي شلاق مي‏زند. باد روسري گزل را از گردن او با خود مي‏برد و به شاخه‏اي گير مي‏دهد. صداي جيغ گزل و فرياد موبور مي‏آيد. از دور مي‏بينيم كه شال گردن موبور هم از باد روي هواست تا به روي روسري گزل مي‏افتد. اسب‏ها شلاق مي‏خورند و مي‏دوند. مومشكي پيدايش مي‏شود و از پي كالسكه مي‏دود. صورت موبور عرق كرده است. اسب‏ها، اسب‏ها، اسب‏ها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازي با بازي شال گردن و روسري كه از باد درهم مي‏پيچند. مومشكي هنوز با دستة جكي كه در دست دارد به دنبال درشكه مي‏دود. هنوز شلاق در هوا فرود مي‏آيد. مومشكي بالاي درشكه است. با دستة جكي كه در دست دارد به سر موبور و گزل مي‏زند. جيغ گزل. فرياد موبور. فرياد مومشكي. شلاق درشكه‏چي. صورت اسب‏ها كه مي‎دوند و درشكه را با خود به سمت دريا مي‏برند.
 
خيابان و تاكسي، لحظاتي بعد.
مومشكي موبور را كول كرده به سمت تاكسي مي‏آورد و او را روي صندلي عقب مي‏اندازد و پشت فرمان مي‏نشيند. گزل روي صندلي جلو بيهوش است. تاكسي حركت مي‏كند. مومشكي نگران گزل است. او را صدا مي‏كند و قربان صدقه‏اش مي‏رود. اما گزل بيهوش است و مومشكي دستپاچه رانندگي مي‏كند.
موبور تكان مي‏خورد و مي‏خواهد به هوش بيايد كه مومشكي متوجه مي‏شود. ترمز مي‏كند و با دسته جك كه از زير داشبورت درمي‏آورد، دوباره توي سر موبور مي‏زند. موبور از حال مي‏رود. تاكسي بوق‏زنان خيابان‏هاي مختلف را با سرعت در حالي كه خلاف جهت مي‏رود، طي مي‏كند.
 
بيمارستان، شب. درشكه، روز.
پيرمرد از راهرو مي‏گذرد و وارد اتاقي مي‏شود كه گزل در آن بستري است. با ورود پيرمرد گزل به او نگاه مي‏كند. پيرمرد جلو مي‏آيد و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل مي‏دهد.
پيرمرد: ببخشيد من فكر اينجاشو نمي‏كردم.
گزل شال گردن را مي‏گيرد. بو مي‏كند. بعد آن را به هوا پرتاب مي‏كند. تصوير كوتاهي از شال گردن كه باد آن را از درشكه به هوا مي‏برد.
 
دادگاه، روز.
دادگاه كوچكي برپا كرده‏اند. قاضي و عوامل دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.
مومشكي: رانندة خوبي بودم. هميشه جريمه‏هامو به موقع پرداختم. مالياتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگيم، زنم بود. وقتي اون به من خيانت كرد، من ديگه برام چيزي نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامي باقي بمونم. هيچ وقت فكر نمي‏كردم يه روزي قاتل باشم.
قاضي: (دسته جك تاكسي را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محكوم شدي. آخرين دفاع شما رو مي‏شنويم.
مومشكي: من از ناموسم دفاع كردم. اگه كاري نمي‏كردم خودمو نمي‏بخشيدم. من به وظيفه‏ام عمل كردم. من راضي‏ام، خوشبختم.
قاضي: اما من شخصاً ناراضيم. قاضي هيچ نفعي از اعدام نمي‏بره. اين جامعه است كه نفع مي‏بره. منتهي دادگاه از حق زندگي افراد دفاع مي‏كند. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسي‏رو نداره. . . چقدر دلم مي‏خواست تو رو آزاد كنم. من موقعيت تو رو درك مي‎كنم. اما كاري از دستم ساخته نيست. ولي چون خودت خودتو معرفي كردي نوع مرگتو مي‏توني خودت انتخاب كني.
مومشكي: منو بندازين تو دريا. چون مادربزرگم مي‏گفت هركس توي دريا بميره يه بار ديگه به دنيا مي‏آد.
مادر گزل: (از جايش برمي‎خيزد.) داماد منو نكشين. من ازش راضي‏ام. اون دختر منو خوشبخت كرده بود.
قاضي روي ميز مي‏كوبد كه مادر گزل سكوت كند.
قاضي: ديگه حرفي نداري؟
مومشكي: چرا يه چيزي دلخورم مي‏كنه. من زنمو خوشبخت كرده بودم. اين همه زندگي براش فراهم كرده بودم. چرا عاشق يه واكسي شده بود؟ يه رانندة تاكسي چي‏اش از يه واكسي كمتره؟ شما فكر مي‏كنين من از اون زشت‏تر بودم؟
 
دريا، كشتي، غروب.
يك كشتي در دريا پيش مي‏رود. چند ملوان، مومشكي را به عرشة كشتي مي‏آورند. يكي از آن‏ها پرچمي را كه رويش ترازوي عدالت كشيده شده، با طناب بالا مي‏دهد. ملوانان دست و پاي مومشكي را مي گيرند و او را درون تابوتي مي‏گذارند. در تابوت را مي‏بندند. اما به نظر مي‏آيد يكي از آن‏ها در تابوت را درست چفت نمي‏كند. بعد به فرمان سركردة ملوانان، تابوت به دريا پرتاب مي‏شود.
 
بيمارستان، روز.
دوربين در راهروي بيمارستان حركت مي‏كند. رفت و آمد جريان دارد. آوازي را كه گزل در حمام مي‏خواند، از راديو مي‏شنويم. دوربين به اتاقي كه گزل در آن بستري است مي‏رسد. مادر گزل كنارش نشسته است. گزل سكوت كرده است و در چشم‏هاي مادرش خيره شده. لحظاتي به سكوت مي‏گذرد.
گزل: مادر چرا منو مجبور كردي با كسي كه دوست نداشتم ازدواج كنم؟!
مادر گزل: دخترم تو زندگي رو هنوز نمي‏فهمي. همة زندگي عشق نيست. من اينو سه بار تجربه كردم.
دوربين دوباره از راهرو، از همان جايي كه بار پيش حركت كرده بود راه مي‏افتد. هنوز صداي همان آواز مي‏آيد. در راهرو رفت و آمدي نيست وقتي دوربين به اتاق مي‏آيد، گزل تنهاست. برمي‏خيزد. شيشه قرص را در دستش خالي مي‏كند و چند تا چند تا در دهانش مي‏گذارد و با جرعه‏هاي آب آن‏ها را پايين مي‏دهد. آن وقت از توي كمد، لباس‏هايش را درمي‏آورد و مي‏پوشد. آرام به راهرو نگاه مي‏كند و از اتاق خارج مي‏شود.
 
بازار، دريا، ادامه.
گزل به بازار مي‏رود. يك ماهي مي‏خرد. خود را به لب دريا مي‏رساند. ماهي را توي حوضي كه با دست‏هايش ايجاد مي‏كند مي‏گذارد؛ اما هر چه منتظر مي‏ماند ماهي جان نمي‏گيرد. به ناچار ماهي را رها مي‏كند و مي‏رود.
 
محوطة درشكه‎ها و جنگل، روز.
گزل به محوطة درشكه‏ها مي‏رسد. چند بچه دوره‏گرد مشغول ساز زدن هستند. درشكه‏اي مي‏گيرد و بچه‏ها را با خود سوار مي‏كند. درشكه حركت مي‏كند. حالا بچه‏ها ساز مي‏زنند و درشكه مي‏رود و حال گزل كم‏كم بد مي‎شود. دلش را مي‏گيرد و از درد به خود مي‏پيچد. بچه‏ها ساز مي‏زنند. تا به محوطه‏اي مي‏رسند كه گزل اجاق را بار پيش روشن كرده بود. پايين مي‏آيد و كنار اجاق سرد مي‏نشيند. بعد آن را روشن مي‏كند و به درشكه‏اي كه ايستاده و بچه‏هايي كه ساز مي‏زنند، خيره مي‏ماند. بچه‏ها ساز مي‏زنند. گزل كم‏كم حالش بدتر مي‏شود. از كيفش هرچه پول دارد درمي‏آورد و بين درشكه‏چي و بچه‏ها تقسيم مي‏كند و اشاره مي‏كند كه آن‏ها بروند. بچه‏ها سوار درشكه مي‏شوند و در حالي كه هنوز مي‏نوازند با درشكه دور مي‏شوند. گزل رو به مرگ است به درشكه‏اي كه با خود موسيقي مي‏برد نگاه مي‏كند. گويي ديگر نگاهش ثابت مانده است.
 
پارك، روز.
پيرمرد با وسواس خاصي بساطش را مي‏چيند. ميكروفون كوچكي را به قفس وصل مي‏كند و سيم آن را به سمعكش متصل مي‏كند و لاي درخت‏ها مخفي مي‏شود. صداي پرنده از ضبط كوچك همراه پيرمرد پخش مي‏شود و مشابه همان صدا از لاي درختان به پاسخ شنيده مي‏شود.
 
قطار، روز.
گزل سوار بر قطار مي‏آيد. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگيري فال مي‏‏فروشد. پيرزني كه رو به روي گزل نشسته، فالي برمي‏دارد و باز مي‏كند و آن را به دست فالگير مي‏دهد.
پيرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.
فالگير: منم سواد ندارم.
پيرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داري؟
گزل اعتنايي نمي‎كند. جواني كه دستش را به ميله‏اي گرفته جلو مي‏آيد و فال را از دست پيرزن مي‏گيرد تا بخواند.
جوان: (از روي فال) « من
پري كوچك غمگيني را
مي‏شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را يك ني‏لبك چوبين
مي‏نوازد آرام، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي‏ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.[1]»
قطار مي‏ايستد. گزل برمي‏خيزد كه پياده شود.
 
پارك، ادامه.
گزل مي‏آيد. به اطراف نگاه مي‏كند و خود را به نيمكتي كه روي آن قفس است، مي‏رساند. آرام مي‏نشيند و با كس ديگري كه روي نيمكت نشسته و ما هنوز او را نديده‏ايم صحبت مي‏كند. پيرمرد چون بار اول كنجكاو شده است و با ولوم سمعكش بازي مي‏كند. مدتي صداي آن‏ها را نمي‏شنود. بعد قطعه‏اي از سيمي را كه قطع شده، مي‏يابد، آن را وصل مي‎كند. صدا شنيده مي‏شود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي. كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو مي‏داد به تو.
صداي يك مرد: مي‏بيني خوشبختي به چي بستگي داره! به تاكسي داشتن! به سربازي رفتن.
توي صورت پيرمرد مي‏بينيم كه آن‏ها از جايشان راه افتاده‏اند و از جلوي او رد مي‏شوند. وقتي پشت به پيرمرد مي‏شوند، آن‏ها را مي‏بينيم. مرد، مومشكي است. ولي هنوز به خوبي معلوم نيست. پيرمرد به دنبال آن‏ها راه مي‏افتد.
 
ريل راه‏آهن و جلوي خانة گزل، ادامه.
گزل به سمت خانه‏اش مي‏رود و مومشكي با نگاه حسرتبار گزل را كه روي ريل‏ها دور مي‏شود، دنبال مي‏كند. پيرمرد راه ريل را به دنبال گزل مي‏رود. گزل وارد خانه مي‏شود و پيرمرد از جلوي خانة گزل به مومشكي كه روي ريل ايستاده نگاه مي‏كند. تاكسي شوهر گزل از راه مي‏رسد. در حالي كه اين بار موبور آن را مي‏راند. پيرمرد جلو مي‏رود و راهنمايي مي‏كند تا موبور تاكسي‏اش را بهتر پارك كند. موبور پياده مي‏شود. پيرمرد با دست مومشكي را كه روي ريل ايستاده به او نشان مي‎دهد.
پيرمرد: شما اون مردو مي‏شناسين؟
موبور: كدوم مرد؟
مومشكي روي ريل دور مي‏شود و ديگر از پشت او را مي‏بينيم.
پيرمرد: اون مردي كه داره دور مي‏شه.
موبور: كدوم؟
پيرمرد: فكر كردم با خانوم شما نسبتي داره. مي‏دونين من تو پارك دنبال اينم كه يه جفت براي قناري‏ام بگيرم. ولي خانوم شما حواس منو پرت كرده. الان يه مدته مي‎بينم با اين مرد. . . (ترديد مي‏كند.) ولش كن مي‏ترسم كار بيخ پيدا كنه.
موبور: راجع به زن من صحبت مي‏كنين؟
پيرمرد: راجع به قناري خودم صحبت مي‏كنم. يه جفت داشت مرد. بعد يه روز اتفاقي تو پارك صداي يه قناري رو شنيدم. مي‏خوام بگيرمش قناري‏ام از تنهايي دربياد. از وقتي جفتش مرده ديگه آواز نمي‏خونه. شما خسته‏اين بايد برين خونه.
و خودش مي‏رود. در حالي كه موبور همانطور ايستاده است و به دورشدن او نگاه مي‎كند. وقتي مي‏خواهد به خانه برود از توي ماشين شاخة گلي را كه خريده است برمي‏دارد.
 
خانة گزل، روز.
موبور وارد خانه مي‏شود. گزل در آشپزخانه غذا مي‏پزد و همان آوازي را مي‏خواند كه بار پيش در حمام مي‏خواند: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه مي‏دارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز مي‏كند. گزل او را مي‏بيند. سلام مي‎كند و به آشپزي‏اش ادامه مي‎دهد. موبور گل به دست كنار آشپزخانه مي‏ايستد.
موبور: امشب بريم خونة مادرت؟
گزل: چه خبره! تازه خونة مادرم بوديم.
موبور: توكه مي‎دوني من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.
گزل به آوازخواندن خود ادامه مي‎دهد. موبور همان آواز را با او زمزمه مي‏كند. گزل آوازش را قطع مي‏كند و كاسه‏اي آب در ماهيتابه مي‏ريزد كه صداي جزش به هوا مي‏رود و بي‏اعتنا به موبور از جلوي او رد مي شود و به اتاق مي‎رود و در را مي‏بندد. موبور پشت در بستة اتاقي كه گزل در آن است، مي‏رود و چند بار او را صدا مي‏كند. جوابي نمي‏شنود.
 
قطار، روز.
مومشكي در قطار دستفروشي مي‏كند. آب‏ليموگير دستي‏اش را در دل ليمو‏ها فرو مي‎كند. ليمو را با مشت فشار مي‏دهد و آب ليمو را در ليوان مي‏ريزد و به دست مشتري‏ها مي‎دهد.
 
تاكسي و قطار، ادامه.
گزل در خيابان مي‏آيد. موبور با تاكسي او را تعقيب مي‏كند. گلي كه موبور ديشب براي گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار مي‏شود. موبور تاكسي را رها كرده و به دنبال گزل در آخرين لحظه سوار قطار مي‏شود. گزل روي نيمكتي مي‏نشيند. موبور كنار اوست. گزل حيرت‏زده او را نگاه مي‎كند.
گزل: تو كجا بودي؟
موبور: تو كجا مي‏روي؟
گزل: مي‎رم خريد.
موبور: چرا چيزي مي‎خواي نمي‎گي من بخرم؟
گزل: تنهايي حوصله‏ام تو خونه سرمي‏ره.
مومشكي متوجه آن‏ها شده در قطار راه مي‏رود و براي فروش آب‏ليمو فرياد مي‏زند. اما فقط چشمش به گزل است. دست يكي دو مشتري براي خريد آب ليمو به سمت او دراز مي‏شود؛ او به خود نيست تا آن‏ها را ببيند. موبور متوجه او مي‏شود. او را صدا مي‏كند. مومشكي جلو مي‏رود. وسيلة آب‏ليموگيري خود را در دل ليمويي فرو مي‏كند و ليمو را با مشت فشار مي‏دهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمة شوهرش، رويش را از پنجره به بيرون مي‎دهد. ليوان در دست موبور است. مومشكي همچنان آب‏ليمو مي‏گيرد و در ليوان خالي مي‏كند. طوري كه از ليوان سرمي‏رود.
 
پارك، روز بعد.
پيرمرد در پي صيد پرنده‏اي است كه بالاي درخت‏ها مي‏خواند. مومشكي سرمي‏رسد و كنار قفس مي‏نشيند. پيرمرد خود را مخفي مي‏كند و ضبط صوتش را روشن مي‏كند. گزل هم از راه مي‏رسد و كنار او مي‏نشيند. پيرمرد آماده شنيدن گفتگوي آن‏هاست كه لاي درخت‏ها موبور را مي‏بيند كه از تاكسي‏اش پياده شده، دستة جكي در دست اوست و به سمت آ‏ن‏ها مي‏آيد. پيرمرد خود را مخفي مي‏كند. صداي سازي كه از ابتداي صحنه مي‏آيد، نزديك‏تر مي‏شود. طوري كه پيرمرد به سختي مي‏تواند گفتگوي مومشكي و گزل را بشنود. صداي ساز مانع از آن است كه باز هم چيزي بشنود. حالا بچه‏هاي دوره‏گرد درست روبروي پيرمرد ساز مي‏زنند. و از او پول طلب مي‏كنند. پيرمرد سعي مي‏كند بچه‏ها را دور كند ولي آن‏ها با سماجت مي‏نوازند. موبور به گزل و مومشكي نزديك شده است. پيرمرد از عصبانيت سمعكش را از گوشش درمي‏آورد. صداي ساز و صداي زمينه قطع مي‏شود. موبور به مومشكي حمله مي‏كند، بچه‏ها همچنان بي‏صدا ساز مي‏زنند. گزل مي‏خواهد مانع حمله موبور به مومشكي شود كه ضربه‏اي به خودش مي‏خورد و نقش زمين مي‏شود. پيرمرد دوباره سمعكش را به گوشش مي‏گذارد. صداي بلند ساز به صحنه بازمي‏گردد. دستة جك به دست مومشكي مي‎افتد. با چند ضربه موبور را از پاي درمي‏آورد و مي‏گريزد.
 
دادگاه، روز.
قاضي و اعضاي دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشسته‏اند.
قاضي: تو به مرگ محكوم شدي. دادگاه مايله آخرين دفاع تورو بشنوه.
مومشكي: من راضي‏ام. در راه عشقي كه داشتم كشته مي‏شم.
قاضي: ولي دادگاه ناراضيه. دادگاه هيچ نفعي از اعدام كسي نمي‏بره. اين جامعه است كه نفع مي‏بره. دادگاه از ناموس مردم دفاع مي‏كنه. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسي رو نداره. شخصاً خيلي دلم مي‎خواست برات يه كاري بكنم.
مادر گزل: (برمي‏خيزد) اون بايد به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاري دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت مي‏كني. شوهر دخترم براش همه چيز فراهم كرده بود. دختر من هيچي كم نداشت. اين قاتل خوشبختي دختر منو گرفت.
قاضي با چكش به روي ميز مي‏كوبد كه مادر گزل ساكت شود.
قاضي: وصيتي نداري؟
مومشكي: من كسي رو جز خدا ندارم كه براش وصيت كنم. مي‏خوام بهش بگم (رويش را به آسمان مي‏كند.) خدايا تو دنيا خيلي خوش گذشت. اگه خواستي يه بار ديگه منو به دنيا بياري، همين جوري بيار.
قاضي: يعني از كاري كه كردي پشيمون نيستي؟
مومشكي: قبل از اين كه عاشق بشم خيلي زندگي سخت مي‏گذشت. از اين كه غير از اين مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشيمونم. و از خدا معذرت مي‎خوام.
قاضي: دلم برات مي‏سوزه. اما نمي‎تونم تو رو مجازات نكنم. قانون برات راهي نگذاشته. اما مرگتو مي‏توني خودت تعيين كني. فقط نمي‏توني بخواي تو رو توي دريا بندازيم. چون يه تبصره‏اي ما رو از اين كار منع مي‏كنه.
مومشكي: پس همون جايي كه عاشقي كردم مي‏خوام بميرم. زير اون درختي كه با معشوقم بودم.
قاضي: شخصاً يه سئوالي برام باقي مونده. شوهر اون زن هم از تو زيباتر بود؛ يه تاكسي داشت؛ تو، هم از اون زشت‏تري؛ هم دستفروشي؛ چي باعث شده تو رو ترجيح بده؟
مومشكي: منم نمي‏دونم. ولي اگه مي‏شه خودشو بيارين ازش بپرسين تا يه بار ديگه ببينمش.
قاضي: (به روي ميز مي‏كوبد.) ختم دادرسي اعلام مي‏شود.
 
پارك، روز.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: سینما , ,
برچسب‌ها: نوبت عاشقي ,
تاریخ : جمعه 18 اسفند 1391
نویسنده : میلاد پورمحمدی

سلام سينما

 

1.     گفته هاي كارگردان (محسن مخملباف) در جمع پنج هزار داوطلب بازيگري در باغ فردوس

 

كارگردان : امسال صدمين سال تولد سينماست . بهمين مناسبت ما در حال تهيه فيلمي هستيم در باره علاقمندان بازيگري به سينما كه فيلمبرداري اش از همين امروز و همين محل شروع شده . بازيگرانش هم از بين شما انتخاب مي شن . شما علاقمنداني كه از طريق آگهي روزنامه مراجعه كرديد ، تعداد تون خيلي زياده پس خواهش مي كنم نظمو حفظ كنيد تا دستياران من بتونن اين هزار تا فرم رو بين شما پخش كنند. از بين شما حدود صد نفر براي بازيگري انتخاب مي شن كه چند نفرشون نقشهاي اصلي اين فيلم رو بازي مي كنند . شما هم بازيگران اين فيلم هستيد هم سوژه اش . پس اجازه بدين عرض كنم به فيلم خودتون خوش آمديد.

جمعيت هجوم آورده در را مي شكنند و داخل مي شوند . عده اي زير دست و پا زخمي مي شند . هركس مي كوشد از ديگران جلو بيفتد.

2.     گفتگوي كارگردان با مرد نا بيناي داوطلب

كارگردان: داخل آن كادر بايستيد. اسم شما چيه؟

نابينا : سلام

كارگردان:سلام

نابينا : آقاي مخملباف شما هستيد؟

كارگردان:من روبروي شما هستم . اسم شما؟

نابينا :هادي.

كارگردان:از كجا اومديد؟

نابينا : از كرمان.

كارگردان:چرا عينك زديد؟

نابينا :خب ، آخه؟

كارگردان:دليل خواصي داره؟

نابينا : بهتر نيست عينك بزنم ؟

كارگردان:شما تا حالا بازي كردين؟

نابينا : تئاتر،چند سال با دوستم .

كارگردان: الان آماده ايد يك قطعه بازي كنيد؟

نابينا : بله.

كارگردان: بازي كنيد.

نابينا : همين جا؟

كارگردان: بله.

نابينا : چيزي اطرافم نيست؟

كارگردان: نه. اما از هر طرف بيش از يك قدم حركت نكنيد چون از نور خارج مي شين.

نابينا: آري . تمام زندگي من ،تمام عشق من سينماست .درسته ،چشم سرم نمي بينه اما چشم دلم مي بينه.احساس داره.

كارگردان: تا حالا سينما رفتين؟

نابينا: با دوستم چند بار.

كارگردان: دوست تون تصاويررابراتون توضيح مي داد؟

نابينا: بله اونجاهايي رو كه صدا نداشت .

كارگردان: چرا مي خواين بازيگر بشين؟

نابينا: توي سينما يا تئاتر؟

كارگردان: توي سينما .

نابينا: مي خوام يه آدم با احساس رو نشون بدم.

كارگردان: ببخشيد اگه اون نقش احتياج به چشم داشته باشه؟

نابينا: اين بستگي به كارگردان داره.من نميخوام از خودم تعريف كنم ولي براي اينكه به اينجا بيام و بازي كنم دو شب توي پارك خوابيدم.

كارگردان: كجا بودين؟

نابينا: توي پارك.

كارگردان: چيكار مي كردين؟

نابينا: منتظر بودم تا امتحان بازيگري شروع شه.

كارگردان: چرا توي پارك خوابيدي؟

نابينا: چون تو اين شهر جايي براي خوابيدن نداشتم.

كارگردان: اگه يه سئوالي بكنم راستشو مي گي؟

نابينا: بله.

كارگردان: تو كه نمي بيني پس سينما رو چه جوري حس كردي؟

نابينا: با قلبم.

كارگردان: بگو سينما چيه؟

نابينا: سينما يه نوع عشقه.

كارگردان: اگه من ازتو بخوام عينكت رو برداري وگريه كني تامن بفهمم بلدي بازي كني، گريه مي كني؟

نابينا: يعني لازمه؟

كارگردان:  بله لازمه. عينكت رو بردار.

نابينا: مي شه عينكمو بر ندارم؟

كارگردان: لطفا عينكتو بردار و چشمتوبازكن.

نابينا: لازمه؟

كارگردان: حتما. مگه نگفتي براي سينما همه چي مو حاضرم بدم؟

نابينا: بله، اما...

كارگردان: چشمتو بازكن... سدت رو پائين نبر. از علاقه ات به سينما حرف بزن.

نابينا: تمام عشقم سينماست.

كارگردان: چشمت رو بازكن تا ما ببينيم كه تو سينما رو نديدي.

نابينا: سينمارو دوست دارم. حاضرم به خاطرش همه كار بكنم.

كارگردان: هر كاري كه سينما بخواد مي كني؟

نابينا: اگر كار خلافي نباشه.

كارگردان: اگر من بخوام چشماتو باز كني و به ما نشون بدي كه كور نيستي اين كار و ميكني؟

نابينا: بله.

كارگردان: چشمتو باز كن . (نابينا چشم بازمي كند. كور نيست) چرا به ما دروغ گفتي؟

نابينا: به خاطر علاقه ام به سينما.

كارگردان: فكر كردي اگه بگي كوري بيشتر قبول مي شي؟

نابينا: من فقط بازي كردم . چون شما يك بازي ميخواستيد.

كارگردان: چرا كور را انتخاب كردي؟

نابينا: چون كور را درك مي كنم .

كارگردان: اطراف ات كسي كور بوده؟

نابينا: نه. ولي هر بار كوري را ديديم ، بهش كمك كردم.

كارگردان: حالا اگر بگم سينما همينه ، همين واقعيتي كه تو تصميم گرفتي بازي كني و كردي .راضي هستي ؟

نابينا: يعني تمام بازي ام همين باشه؟

كارگردان: بله.

نابينا: يعني ديگه نمي تونم بيام توي سينما؟

كارگردان: نه. راضي هستي؟

نابينا: بله، چون كه همه راه را مثل يك مرد كور آمدم.

3.     گفتگوي زينال زاده با دواطلبان در حياط

زينال زاده: فرمها رو كه گرفتين لطفا از هم فاصله بگيرين و با هم حرف نزنيد. تمرگز بگيرين.

4.     گفتگوي كارگردان با سه دختر.

دختر اول: نقش زن رو دوست ندارم بازي كنم.

كارگردان: نقش دختر را دوست داري؟

دختر اول: بله.

كارگردان: چرا؟

دختر اول: براي اينكه دوست دارم.

كارگردان: اگه ازداوج كرده بودي، نقش زن رو بازي مي كردي؟

دختر اول: نمي دونم. شايد.

كارگردان: چرا ميخواي بازيگر بشي؟

دختر اول: چون علاقه دارم.

كارگردان: اگه بگم عكس العمل واقعي تو بهتر از بازي هنرپيشه هاست، باز هم ترجيح مي دي كه مثل هنرپيشه ها بازي كني؟

دختر اول: نه من نقش زني رو كه دختر نيست دوست ندارم بازي كنم.

كارگردان: فكر كنيد نقش شما در اين فيلم همين بود. دوست داري نشون داده بشه.

دختر اول: بله من مي فهمم شما چي مي گين اما...

كارگردان: پس هرطور ميل شماست.

دختر اول: تصاوير من پخش نمي شه ديگه؟

كارگردان: اگه بموني پخش مي شه، اگه بري، نه.

دختر اول: تصاويري كه تا به حال گرفته شده، چي؟

كارگردان: انتخاب با شماست.

دختر اول: نمي دونم.

كارگردان: ترديد دارين؟

دختر اول: ترديد؟ بله.

كارگردان: مطمئنين؟

دختر اول: اگه برم تصاوير من پخش نمي شه ديگه؛ پس مي رم.

كارگردان: واقعي.

دختر ديگر: واقعي؟

كارگردان: واقعي.

دختر ديگر: واقعاً گريه كنم؟

كارگردان: بله. نمي توني؟

دختر ديگر: من اشكم هميشه زود مي آد. اما الآن...

كارگردان: اگه من بگم گريه نكني، بازيگر نمي شي، بازهم گريه نمي كني؟!

دختر ديگر: چرا. چون من به سينما خيلي علاقه دارم.

كارگردان: ببخشيد، بالاخره شما دوست دارين بازي كنين يا نه؟

دختر اول: نمي دونم.

كارگردان: نمي دوني؟

دختر اول: خب علاقه اش هست، ولي...

كارگردان:‌گريه.

دختر ديگر: نمي آد.

كارگردان: شما با شماره 1059 عكس بگيرين. بالاخره دوست داري واقعيت خود در فيلم باشه؟

دختر اول: واقعيت؟ بله.

5.     گفتگو با چند دختر

كارگردان: شما براي چي اومدين؟

دختر 1: يه كمي شهرت پيدا كنم.

كارگردان: نوشتين در كاليفرنيا به دنيا اومدين. كي به ايران اومدين؟

دختر 2: 7 ساله.

كارگردان: براي چي مي خواين بازي كنين؟

دختر2: فكر مي كنم اگه خودمو جاي نقشهاي ديگران بذارم بتونم با مردم ارتباط اجتماعي بهتري داشته باشم.

كارگردان: شما براي چي مي خواين بازي كنين؟

دختر3: چون يه بازيگر جاي آدمهاي مختلف باري مي كنه. مي تونه آدمهارو بهتر درك كنه.

دختر 4: من توانائيهايي دارم كه به واسطه اونها مي تونم با ديگران ارتباط برقرار كنم.

كارگردان: شما براي چي اومدين؟

دختر 6: با خود شما مي خوام صحبت كنم.

كارگردان: براي بازيگري اومدي؟

دختر 6: نه.

كارگردان: پس براي چي اومدي؟

دختر 6: صحبت كنم معلوم مي شه براي چي اومدم. جلوي كسي هم نمي خوام صحبت كنم.

كارگردان: ما اينجا حرف خصوصي نداريم.

دختر6: پس من مي رم.

كارگردان: خانمهارو شونو اونطرف كنند.

دختر6: من مي خوام خصوصي صحبت كنم.

كارگردان: همه برن؟

دختر 6: نه، من مي تونم بيام جلو با خودتون صحبت كنم؟

كارگردان: مي شه همه برين عقب؟ [همه عقب مي روند.]

دختر 6: مي تونم اينجا بشينم؟

كارگردان: بشين.

دختر 6: من يك مشكلي دارم كه براي همون اومدم اينجا. من يه پسري رو دوست دارم.

كارگردان: چي؟

دختر 6: من يه پسري رو دوست دارم كه قرار بود با هم ازدواج كنيم. ولي به خاطر مخالفت خانواده اش با ازدواج ما از ايران رفت فرانسه. قرار بود كه من هم دنبالش برم. ولي به خاطر سنم به من ويزا ندادند. گفتم ممكنه اين فيلم بره فستيوال كن توي فرانسه.

كارگردان: خب اين موضوع چه ربطي به عشق تو داره؟

دختر 6: گفتم اگه من بازيگر اين فيلم باشم شايد منو دعوت كنند و مشكل ويزاي من حل بشه.

كارگردان: اول بايد بلد باشي بازي كني تا بعد ترا دعوت كنند. بازي بلدي؟

دختر 6: من تا يه حدي بلدم بازي كنم.

كارگردان: داخل اون

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: سینما , ,
برچسب‌ها: سلام سينما ,

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید امید وارم از محصولاتمان راضی باشید